خورشید صبح هایم نه از شرق بلکه از افق چشم های تو طلوع میکند صبح شد باز دلم تنگ تو از دور سلام تو نیاز و ضربان دلمی ختم کلام آرامشِ جان من را در حصار خیال آغوشت حبس کن تا صدای قلبِ تُ را رسا تر بشنوم ای تنها دلیل زنده بودن من وقتی خیال آغوشت از من آغاز میشود هر روز صبح را و بهار را و عشق را همه یکجا دارم طلوع دیدگان تووو در اسمانے ڪه سرتاسرش دلتنگیست یعنے گشایش نور در سینه اے ڪه فقط عشق را مے طلبد میشود جهان را در خیال آغوشت کشید هر صبح که عشق از زیباییِ خورشید گونهی رُخت جان می گیرد چاره چیست ؟ چرا بین شب بوها و پیچک ها جای پیچک ها خالیست زندگی با نبودن و لمس نکردن به قهقرا می رود و نبود آغوشت برای همیشه در قلبم تیر می کشد و عشقِ تو مثل گلِ یاسِ حیاطمان می ماند که هر صبح از عطر آن مست میشوم چشمهایم را می بندم نفس میکشم وخیال تو را بویت هوای ریه هایم را تازه میکند و من پُر می شوم از عطرِ دوست داشتنت انگار سالها طول کشید که دستهای بوسه از دهانت بچینم و در گلدانی به رنگ سپید در قلبم بکارم اما انتظار ارزشش را داشت چون عاشق بودم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|